در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر). - دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی: کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت. نظامی. ، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخواند و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی: مدم دم تا چراغ من بمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد. نظامی. دمت گر مرغ باشدپر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد. ابن یمین. بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم. فرهاد
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر). - دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی: کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت. نظامی. ، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخوانَد و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی: مدم دم تا چراغ من بمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد. نظامی. دمت گر مرغ باشدپر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد. ابن یمین. بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم. فرهاد
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. و رجوع به دق شود: گفت چه نشینی، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی)
طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. و رجوع به دَق شود: گفت چه نشینی، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی)
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تَف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم. رودکی. رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم. رودکی. رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن: ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدی
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن: ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدی
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نتوانم این دلیری منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم. ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجز باد چیزی نداری به مشت. فردوسی. کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده رادم گرفت. نظامی. اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. نظامی. - خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نتوانم این دلیری منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم. ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجز باد چیزی نداری به مشت. فردوسی. کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده رادم گرفت. نظامی. اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. نظامی. - خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
کنایه از ترک دادن و واگذاشتن و ناشده انگاشتن باشد. (برهان). ترک دادن و ناشده انگاشتن. (فرهنگ رشیدی). - کم گرفتن چیزی، او را نبوده شمردن. او را کالعدم فرض کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی بد پدرم صدر خداوند وزیر و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر من بنده جوانم و جوانی کم گیر یارب تو ببخشای براین عاجز پیر. شمس الدین علی بن محمود بن المظفر (یادداشت ایضاً). با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لالۀ نعمان کم گیر سخن سرکشی سروسهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر. بدر جاجرمی (یادداشت ایضاً). و رجوع به کم چیزی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود. - کم گرفتن کسی را، ترک کردن. واگذاشتن. نادیده انگاشتن: کم او گیر (به اضافه). (فرهنگ فارسی معین). - ، کم ارزش تلقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقیر شمردن. کوچک دانستن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کم چیزی یا کسی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود
کنایه از ترک دادن و واگذاشتن و ناشده انگاشتن باشد. (برهان). ترک دادن و ناشده انگاشتن. (فرهنگ رشیدی). - کم گرفتن چیزی، او را نبوده شمردن. او را کالعدم فرض کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی بد پدرم صدر خداوند وزیر و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر من بنده جوانم و جوانی کم گیر یارب تو ببخشای براین عاجز پیر. شمس الدین علی بن محمود بن المظفر (یادداشت ایضاً). با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لالۀ نعمان کم گیر سخن سرکشی سروسهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر. بدر جاجرمی (یادداشت ایضاً). و رجوع به کم ِ چیزی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود. - کم گرفتن کسی را، ترک کردن. واگذاشتن. نادیده انگاشتن: کم او گیر (به اضافه). (فرهنگ فارسی معین). - ، کم ارزش تلقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقیر شمردن. کوچک دانستن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کم چیزی یا کسی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود